بسم الله مهربون :)

 

امروز آخرین روز دانشجوییم بود و این راه طولانی 7.5 ساله بالاخره تموم شد. بهترین سال های عمر و جوونیم رو با درس، امتحان، شب‌نخوابی، کشیک، استرس مورنینگ، استرس راند و اذیت های آموزش و رزیدنت ها گذروندم. توی این راه خیلی بزرگ شدم. خیلی خیلی بزرگ شدم. خیلی تجربه ها کسب کردم. خیلی درس ها گرفتم و شاید مهمترین و بزرگترینشون این بود که همیشه توی هر حال و موقعیت و شرایطی که هستم قدرش رو بدونم و لذت ببرم، نعمت های زندگی خیلی آسیب پذیر و ناپایدارن. نعمتی که الان دارم رو ممکنه نیم ساعت دیگه نداشته باشم از جمله سلامتی و حتی جونم رو که خیلی برام عادی هستن! خیلی برام پیش اومده که مریض جلوی چشمم مرده و هیچ کاری از هیچکس برنیومده. یاد گرفتم جاری باشم و واقعا زندگی کنم.

 

هیچ وقت این راه آرزوی من نبود، رویای من نبود، هدف من نبود. واقعا به اجبار پزشک شدم حتی بعدش کلی جنگیدم که انصراف بدم و راهم رو عوض کنم اما نشد. نتونستم. زورم کم بود. انگار که واقعا تقدیر اینجوری رقم خورده بود. الان اما راضی ام، خوشحالم. احساس رهایی، سبکی، زنده بودن و شادی میکنم. اگر بتونم حتی یک نفر رو از مرگ نجات بدم رسالت خودم رو توی این راه انجام دادم.

 

تلاش میکنم پزشک خوبی باشم. امانتدار جان و مال و ناموس مردم باشم. تا جایی که توانم هست متعهد باشم و هیچ وقت به این رشته ی مقدس، به جایگاهم، به علمم خیانت نکنم و امیدوارم خدای مهربون هم توی این راه به من کمک کنه :)

 

فصل جدیدی از زندگی توی راهه.

 

 

زیادی پیر شدم برای امتحان داشتن!

صبح روز امتحان!

از پشت کنکور بودن تا پایان پزشکی :)

خیلی ,واقعا ,زندگی ,خیلی برام ,خیلی بزرگ
مشخصات
آخرین جستجو ها